زندگی با شما شیرین تر است

دومین سونو

1393/11/16 12:54
نویسنده : ز.م
49 بازدید
اشتراک گذاری

تو این مدت تحویل پروژه کارام بود و سرم گرم شده بود ولی به خاطر زیاد نشستنم کمرم خیلیدرد میکرد و  یبار مجبور شدم با بابایی برم دانشگاه تو این مدت نهایت سعی خودمو کردم کمتر از گوشی استفاده کنم و بزارم تو حالت آف لاین و بیرون رفتنی از ماسک استفاده کنم و به خودم بیشتر برسم خلاصه بلخره وقت سونو شد من اون روز با مادر جون و عمه و یکی از فمیلاشون رفتیم که اونا یه دکتر دیگه رفتن و من یه جای دیگه که بابایی ام از سرکار اومده بود اونجا و بعد قرارشد دنبال مادرجونینا هم بریم 

تو هفته 6 بودم با بابایی رفتم تا اون روز استرس نداشتم ولی تو مطب خیلی استرس گرفتم آخه خاله قبلن سابقه سقط داشته و منم چون دیده بودم ترسم بیشتر بود خلاصه بلخره نوبت ما شد  دکتر گفت برم اتاق سونو و به مرتضی ام گفت بیاد تا فیلم بگیره وای مانیتور روبروم بود که یهو دیدم دکتر میگه دوقلو وای یهو اشکم اومد تو شوک بودم نمیدونم اشکم از سر ذوقم بود یا ناراحتی و مرتضی ام اصلا توقع شنیدن این حرفو نداشتم خلاصه ما تو شوک بودیم و بعد زنگ زدم به خاله و مامان جون گفتم اوناهم خیلی خوشحال شدن دیگه وقتی تو ماشین نشستیم رفتیم دنبال مامان جونینا و تو ماشین مرتضی آهنگ محمدعلیزاده خیلی خوشحالمو گذاشت و منم گریم گرفت خلاصه وقتی اون فامیل پیاده شد مادر جونو عمه گفتن چی شد بابایی خواست بگه گفتم نه نگو الان میایم خونه میگیم بابایی ناراحت شد که چرا نزاشتم بگه منم گفتم نه الان شیرینی میگیریم و میریم میگیم اینجوری همه هستن خلاصه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه  و اونا هی میگفتن بگید بابایی اممنو نگاه کرد و منم گفتم بگو یهو شروع کرد به خوندن شعر ترکی بالالاریم هه..... یهو عمه زینب زد رو پاش گفت دوقلو مرتضی گفت آره منم زدم زیر گریه و مادر جونم میزد روپاش ایوای ایوای سخته و عمه راضیه یهو از آشپزخونه پرید تو چی چی و بعدم عمو اومد و خوشحال رفت به آقاجون زنگ بزنه مژدگونی بگیره و بعدش همه خوشحالی کردن و باز قرار شد به کسی نگیم دوقو ولی خبر حاملگی و همه فهمیدن و ما بیشتر تر شدیم عزیز دل باباخندونک

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)