زندگی با شما شیرین تر است

از هفته 17 تا هفته 23

1394/2/7 21:23
نویسنده : ز.م
101 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عزیزای دلم سلام به میوه های دلم آخ الهی من فداتون بشم ببخشید غیبتم طولانی شد شروع کردم تو یه دفتر خاطراتتونو مینویسم خوب از کجا بگم براتون از قبل عید میگم از تولد بابایی 27 اسفند بابایی و سورپرایز کردم خونه مامان جون بودیم واسش تولد گرفتم و فقط خانواده هامونو گفتم ولی به بابایی نگفتم که قرار خانوادشم بیان خلاصه قرار سونوگرافی ام داشتم که جنسیتتون معلوم بشه رفتیم نیاوران دکتر صانعی سونوگرافی آنومالی خیلی طول کشید تا نوبتمون بشه خیلی طول کشید بلخره رفتیم داخل آقای دکتر خوش اخلاق بود همین که شروع به سونو کرد گفت بله یه پسر و من و بابایی یه لبخند زدیم و من از این ترسیدم که بگه قل بعدی ام پسر همینطور زل زدم به مانیتور که گفت جنست جور گفتم دختر گفت بله وای خیلی خوشحال شدم خیلی و 17 هفته و 5 روز بودید و دختر نازم با قد 12 و وزن 208 و پسر گلم با قد 12/5 و وزن 221 خلاصه کلی حال کردیم از دیدنتون و بعدم شروع کردیم به خبر دادن به خانواده هامون و اوناهم خوشحال شدن شب هم مادرجونینا اومدن و بابایی کلی خوشحال شد و یه تولد خوشمل واسه بابایی گرفتیم و بعد اون برسیم به عید که شب عید خونه مادرجون بودیم و سال تحویل خونه مامان جون البته بابایی خوابید و من به زور لحظه سال تحویل بیدارش کردم و بعد دوباره خوابید و خلاصه از 2 عیدم مامان جون و خاله رفتن قشم و ما تنها شدیم خیلی سخت گذشت بهم خیلی و بعد اون 6 عید مادرجون هم رفت شهرستان و عمه راضیه شمال و عمه زینبم که از قبل رفته بود شهرستان و خلاصه شدیم بی کس بی کس کلی گریه ام گرفت و بابایی میخواست من و با هواپیما بفرسته پیش مامان جون ولی من از دلم نیومد بابایی تنها بمونه و خلاصه سخت گذشت ولی بلخره گذشت و مامان جون و خاله با کلی سوغاتی و خرید برای من و شما و بابایی اومدن دستشون درد نکنه واقعا پرنیاهم که خیلی جیگر شده و کلی زبون میریزه خاله فداش خلاصه قبل 13 بدر بود که بابایی کمرش خشک شده بود و خیلی درد داشت وای چقدر ترسیدم میخواست بره دکتر یهو فشارش افتاد و رنگش پرید خوب شد باباجون خونه بود بردیمش دکتر و خداروشکر بخیر گذشت و با آمپول خوب شد خیلی مرتضی رو دوست دارم خیلی خدارو هزاران بار شکر که مرتضی رو دارم و همینطور شماها که حاصل این عشق هستید راستی یادم رفت بگم 6 فروردین تولدم بود و فقط من و بابایی بودیم و یه جشن کوچولو گرفتیم

و برسیم به 13 بدر که با مادرجونینا رفتیم پارک و از همون اول صبح من حالم بد شد و با مرتضی برگشتیم خونه تا یکم بهتر شم ولی نشد اونروز هرچی خوردم بالا آوردم به خاطر شدت بویی بود که بیرون بهم خورد و در آخر رفتیم دکتر و آمپول زدم تا بهتر شدم

خوب از اونم بگذریم مامان جون و خاله هر روز میرن بازار کلی برای شما خرید و من و پرنیا میمونیم خونه دستشونم درد نکنه عالی میخرن همه چی و خیلی شرمنده ام ازشون که دوتا دوتا خرید میکنن و برسیم به الان که هفته 23 هستم نفس تنگی گرفتم و از یه طرفم سرفه امونمو بریده الان دوهفته است و خوب بشوهم نیست پریروز خونه مامان جون بودم که مامان برای نهار قورمه سبزی درست میکرد که دوباره بوش حالمو بد کرد چقدر بد بود کلی بالا آوردم و یبارش اومدم بدوام برم سمت دستشویی یهو لیز خوردم و افتادم زمین وای به قدری ترسیدم که دیگه نمیتونستم بالا بیارم و فقط گریه میکردم مرتضی جونمم ترسید و همش میپرسید زهرا خوبی و همینطور ماملن جونم ترسیده بود چقدر خوبه که میفهمی یه کسایی هستن که خیلی بهت وابسته هستن یه کسایی که خیلی نگرانتن و حالت چقدر براشون مهم خیلی خوب خیلی حس خوبیه و خلاصه رفتیم بیمارستان و بعد شنیدن صدا قلبتون حالم خوب شد و بعد سرم و آمپول برگشتیم خونه و بابا جون و خاله جونم هی زنگ میزد حالمو میپرسیدن خلاصه همرو نگران کردیم و دیروزم رفتم سونو با مامان جون چون دلم براتون خیلی تنگ بود و خیلی ماه بودید و دختر گلم با وزن 500 و پسر گلم با وزن 550 دکترم گفت همه چی عالی خلاصه سرحال برگشتیم خونه

راستی یادم رفت بگم خلاصه فامیل فهمیدن شما دوتا هستید و یه موجی از هیجان پرشد و البته هنوز جنسیتتونو نگفتم شاید تا جشن سیسمونی ام نگم

و دیگه این که شکمم کلی بزرگ شده و تکوناتون خیلی ناز شده البته تکون دختر نازم و بیشتر حس میکنم که دکتر گفت چون بالاتر و فضاش بیشتر برای همین بیشتر حس میشه و جای نگرانی نیست خداروشکرو اولین تکونتون 27 اسفند روز سونو بود و بدتر این که شکمم یکم ترک خورده و نافمم یکم اومده بیرون و راستی یکم عفونت ادرار هم دارم که دکتر قرص نیترو فورانتویین داده و دیگه این که اسمتونم تا اینجا امیرعلی و السا هست البته اگه اسم دختر گلی تغییر نکنه خوب دیگه کلی حرف زدم ببخشید طولانی شد دوستون دارم یه عالمه فقط قول بدید سفت و محکم سرجاتون بمونید تا آخرش ماچماچ

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)