زندگی با شما شیرین تر است

هفته 26

سلام شیرینی های زندگیم جونم براتون بگه تختونو آوردن خیلی خوشگل و وسایلتونم بابایی رفت از خونه مامان جون آورد و با مادرجون و عمه ها و مامان جون و خاله چیدیم خیلی ناز شد اتاقتون درست اتاقتون کوچیکه ولی دیگه چاره ای نیست ولی خیلی ناز شد در اسرع وقت عکساشم میزارم دست مامان جون و بابا جون درد نکنه
28 ارديبهشت 1394

هفته 25

سلام بهترینای مامان حالتون خوبه ایشالا الان تو هفته 25 هستم آخ کی این انتظار تموم میشه بی صبرانه منتظر اومدنتونم رفتم کلی براتون خرید کردم ایشالا تا چندوقت دیگه اتاقتونو میچینم دست مامان جون و بابا جون درد نکنه اسمتون هم همچنان السا و امیرعلی هست تکوناتونم خیلی شیرین شده البته گل دختری شیطونتر و تکوناشم واضح تر ولی این آقا پسری با کم کاریهاش گاهی نگرانم میکنه راستی رفتم پیش دکتر خداروشکر همه چی خوب بود صدای قلبتونم ضبط کردم ولی دکتری گفت به ماه مرداد فکر نکن آخرای تیر یا فوقش اول مرداد ولی من میخوام 14 مرداد بیایید لطفا صبر کنید راستی وقت آتلیه بارداری گرفتم میخوام 2 خرداد برم یکم زوده ولی درعوض هم ورم صورتم کمتر و هم زیاد سنگین نشدم شکمم که...
20 ارديبهشت 1394

از هفته 17 تا هفته 23

سلام به عزیزای دلم سلام به میوه های دلم آخ الهی من فداتون بشم ببخشید غیبتم طولانی شد شروع کردم تو یه دفتر خاطراتتونو مینویسم خوب از کجا بگم براتون از قبل عید میگم از تولد بابایی 27 اسفند بابایی و سورپرایز کردم خونه مامان جون بودیم واسش تولد گرفتم و فقط خانواده هامونو گفتم ولی به بابایی نگفتم که قرار خانوادشم بیان خلاصه قرار سونوگرافی ام داشتم که جنسیتتون معلوم بشه رفتیم نیاوران دکتر صانعی سونوگرافی آنومالی خیلی طول کشید تا نوبتمون بشه خیلی طول کشید بلخره رفتیم داخل آقای دکتر خوش اخلاق بود همین که شروع به سونو کرد گفت بله یه پسر و من و بابایی یه لبخند زدیم و من از این ترسیدم که بگه قل بعدی ام پسر همینطور زل زدم به مانیتور که گفت جنست جور گفتم...
7 ارديبهشت 1394

روزهای خوشی

سلام به بهترینای خودم الان 14 هفته و 5 روز هستید وای که چقدر زیاد مونده تا 40 هفته خوب براتون یکم تعریف کنم از احوالاتم حالت تهوع ام خیلی بهتر شده دیگه هر دو هفته یه بار حالم بد میشه گرچه یبار سه بار بالا آوردم در طول روز راستی دندونم خیلی درد میکرد و دکترم گفت میتونم برم دندونپزشکی منم رفتم بیمارستان سجاد خصوصی که مخصوص واسه بارداری ام هست خلاصه عصب کشی کرد دندونمو البته یه مرحلشو انجام داد و ساعت 9 شب با بابایی رفتیم چندروز درد داشت ولی دیگه الان خوبه راستی تولد دخترعموم پریساهم بود که رفتیم و همه میگفتن چه شکم بزرگی داری منم میگفتم نه واسه من از اولم بزرگ بود و دیگه این که آها یادم رفت بگم تو هفته 12 و2 روز رفتم سونو غربالگری نسل ا...
6 اسفند 1393

علایم بارداری

تا هفته ششم حالم خوب بودولی بعد اون حالت تهوع ها شروع شد وای که چقدر سخته و کم کم بیشتر شد و به روزی دوبار رسید و دیگه طاقت نیاوردم اومدم خونه مامان جونینا تا ازم مراقبت کنه آخه واقعا خیلی سختم بود و از بوی غذا بدم میومد حتی صبحا در یخچال و باز میکردم بدم میومد الان یه هفته است اومدم خونه مامان جون مادر جون و آقا جونم چند بار زنگ زدن حالمو پرسیدن و قرار امشب شام بریم خونشون بعد چنوقت و این که چیزای ترش دوست داروم و شیرینی دوست ندارم و ترشی ام دوست ندارم فردا میشه 12 هفته ولی من احساس میکنمتکون میخورید یوقتا مثل حباب که میترکه یوقتاهم مثل نبض میزنه راستی مامان جون یسری وسیله واستون خریده وای که  چقدر خرید کردن واسه شما شیرین را...
16 بهمن 1393

دومین سونو

تو این مدت تحویل پروژه کارام بود و سرم گرم شده بود ولی به خاطر زیاد نشستنم کمرم خیلیدرد میکرد و  یبار مجبور شدم با بابایی برم دانشگاه تو این مدت نهایت سعی خودمو کردم کمتر از گوشی استفاده کنم و بزارم تو حالت آف لاین و بیرون رفتنی از ماسک استفاده کنم و به خودم بیشتر برسم خلاصه بلخره وقت سونو شد من اون روز با مادر جون و عمه و یکی از فمیلاشون رفتیم که اونا یه دکتر دیگه رفتن و من یه جای دیگه که بابایی ام از سرکار اومده بود اونجا و بعد قرارشد دنبال مادرجونینا هم بریم  تو هفته 6 بودم با بابایی رفتم تا اون روز استرس نداشتم ولی تو مطب خیلی استرس گرفتم آخه خاله قبلن سابقه سقط داشته و منم چون دیده بودم ترسم بیشتر بود خلاصه بلخره نوبت ما شد...
16 بهمن 1393

اولین سونو

خوب حالا بگم از روزی که به خانواده بابایی گفتیم فردای آز رفتیم خونشون اول تصمیم داشتم من به عمه ها بگم آخه خجالت میکشیدیم به مادرجون بگیم خلاصهرفتیم دیدیم فقط مادرجون خونس بابایی ام هی به من اشاره میکرد که بگم !؟ منم استرس گرفتم بدجور خلاصه من و بابایی هی همدیگرو نگاه میکردیم میخندیدیم مادرجونم میگفت چی شده به چی میخندید ماهم میگتیم هیجی وای که چقدر استرس داشتم نمیدونستم عکس العملشون چی چون تاحالا مادرجون یکبارم نگفته بود بچه بیارید خلاصه مادرجون رفت حیاط بعدم بابایی رفت منم داشتم سالاد درست میکردم که یهو دیدم مادرجون داره با خنده میاد اومد به من گفت مرتضی راست میگه مبارکه منم همینطوری موندم گفتم آره گفت خودتون خواستید گفتم آره دیگه همی...
16 بهمن 1393